نمونه هایی از مناظرات پیامبر(ص)
پیامبر اکرم (ص) در امر دعوت مشرکان و سایر ادیان به آیین اسلام، از روش مناظره استفاده میکردند که در این مقاله به تعدادی از آنها میپردازیم.
پیامبر اسلام(ص) با پنج گروه از مخالفین اسلام
پنج گروه از مخالفین اسلام که هر گروه پنج نفر و جمعاً 25 نفر بودند، باهم تفاهم کردند و هم رأی شدند که به حضور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ شرفیاب شده و به بحث و مناظره بپردازند.این گروهها عبارت بودند از: یهودی، مسیحی، مادّی، مانُوی و بتپرست.
اینها در مدینه به حضور پیامبر آمدند، دور پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ را گرفتند، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ با کمال خوشروئی، به آنها اجازه داد که بحث را شروع کنند.
گروه دوگانه پرست به پیش آمده گفتند:
«ما معتقدیم جهان دو مرّبی و تدبیر کننده و دو مبدء دارد یکی مبدء نور و دیگری مبدء ظلمت، برای مناظره به اینجا آمدهایم، اگر در این بحث با ما هم عقیده شدی که البتّه برتری و سبقت با ما است و در صورت مخالفت، با تو مخالف خواهیم شد.»
پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ به آنها فرمود: شما از چه نظر این عقیده را دارید؟
دوگانه پرستان: ما میبینیم جهان از دو بخش تشکیل شده یا خیر و نیکو است و یا شرّ و بد، معلوم است که این دو ضد هم هستند از این رو معتقدیم که هر یک خالق جداگانه دارند زیرا یک خالق، دو عمل ضدّ هم را انجام نمیدهد، بهعنوان مثال: محال است برف ایجاد حرارت کند چنانکه محال است آتش ایجاد سردی کند، از این رو ثابت کردیم که در جهان دو آفریدگار قدیم یکی نور (مبدء نیکیها) و دیگری ظلمت (مبدء بدیها) وجود دارد.
پیامبر: آیا شما تصدیق میکنید که در جهان رنگهای گوناگون از سیاه، سفید، سرخ، زرد، سبز و کبود هست و هر کدام ضد دیگری است، زیرا دو رقم از آنها در یکجا جمع نمیشوند، چنانکه حرارت و سردی دو ضدّند و محال است در یک جا جمع شوند؟!
دوگانه پرستان: آری تصدیق میکنیم!
پیامبر: پس چرا به شمارة هر رنگی، معتقد به یک خدا نیستید؟ مگر به عقیدة شما هر ضدّی، خالق مستقل ندارد؟ بنابراین چرا به تعداد ضدها نمیگوئید خالق وجود دارد؟
دوگانه پرستان در برابر این سؤال دندانشکن در ماندند و در فکر فرو رفتند.
پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ دنبال سخن را گرفت و فرمود: به عقیدة شما، چگونه نور و ظلمت دست به دست هم دادند و این جهان را اداره میکنند با اینکه طبیعت نور صعود و ترقّی است و طبیعت ظلمت، تنزّل و فرود است، آیا دو مردی که یکی به طرف شرق میرود و دیگری به طرف غرب، به عقیدة شما ممکن است این دو در حالی که پیوسته اینگونه در حرکتند، در یکجا جمع بشوند؟
دوگانه پرستان: نه امکان ندارد.
پیامبر: بنابراین، چگونه نور و ظلمت که در دو خط متضاد هستند دست به دست هم دادند و با هم به تدبیر و ادارة جهان پرداختند، آیا چنین چیزی امکان دارد که جهان از دو عاملی که ضدّ هم هستند پدید آید؛ مسلّماً ممکن نیست، پس این دو، مخلوق و حادثاند و در تحت تدبیر خداوند قادر و قدیم میباشند.
دوگانهپرستان در بن بست جواب خلل ناپذیر پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ قرار گرفتند سرها را پائین افکنده گفتند: به ما فرصتی بده تا در این باره بیندیشیم!
گروه مادّیون (منکر خدا) گفتند:
«ما معتقدیم که پدیدههای جهان، آغاز و پایانی ندارد، و جهان قدیم و همیشگی است، برای بحث در این باره به اینجا آمدهایم، اگر با ما موافق هستی، معلوم است که تقدّم و برتری با ما است وگرنه، با شما مخالف خواهیم شد.»
پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ به آنها رو کرد و فرمود: شما معتقدید که: پدیدهها بی آغازند و همیشه تا ابد وجود داشته و دارند؟
گروه منکر خدا: آری این عقیدة ما است، زیرا ما حدوث و آغازی برای پدیدههای ندیدهایم، و همچنین فناء و پایانی برای آنها مشاهده نکردهایم، حکم میکنیم که پدیدههای جهان همیشه بودهاند و خواهند بود.
پیامبر: من از آن طرف از شما سؤال میکنم، آیا شما همیشگی و قدیم بودن و ابدیّت موجودات را دیدهاید؟ اگر میگویید دیدهایم، باید شما با همین عقل و فکر و نیروی بدنی همیشه در ازل و ابد بوده باشید، تا بتوانید ازلیّت و ابدیّت همة موجودات را ببینید، و چنین ادّعائی برخلاف حسّ و واقعیّت عینی است و همة عقلای عالم شما را در این ادّعا تکذیب میکنند.
گروه منکر خدا: ما چنین ادعائی نداریم، که قدیم بودن و بقاء موجودات را دیده باشیم.
پیامبر: بنابراین شما یکطرفه قضاوت نکنید، زیرا شما با اقرار خودتان نه موجودات را دیدهاید و نه قدیم بودن آنها را و همچنین نه نابودی آنها را دیدهاید و نه بقاء آنها را، پس چگونه میتوانید، به یک طرف مطلب حکم کنید و بگوئید چون حدوث و فناء موجودات را ندیدهایم، پس آنها قدیم و ابدی هستند؟
(سپس پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ سؤالی از آنها کرد که در ضمن محکوم کردن عقیدة آنها، ثابت کند که موجوادت، حادث هستند) فرمود:
آیا شما شب و روز را میبینید که یکی پشت سر دیگری همواره آمد و شد میکنند؟
گروه منکر خدا: آری.
پیامبر: آیا شب و روز را چنین میبینید که همیشه از پیش بودهاند و در آینده خواهند بود.
گروه منکر خدا: آری.
پیامبر: آیا به نظر شما امکان دارد که شب و روز در یک جا جمع شوند؟ و ترتیبشان بهم بخورد؟
گروه منکر خدا: نه
پیامبر: پس در این صورت از همدیگر جدا هستند، وقتی که مدّت یکی تمام شد، نوبت به دیگری میرسد.
گروه منکر خدا: آری همینطور است.
پیامبر: شما با این اقرار خودتان، به حدوث آنچه از شب و روز مقدّم میشود بیآنکه آنرا مشاهده کنید، حکم کردید، پس منکر قدرت خدا نشوید[1] سپس پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ چنین ادامه داد:
«آیا شب و روز به عقیدة شما آغازی دارد یا آغازی ندارد و ازلی است؟ اگر بگوئید آغازی دارد منظور ما که همان حدوث است ثابت میشود و اگر بگوئید آغازی ندارد لازمة این سخن این است چیزی که پایان دارد، آغاز نداشته باشد.
(وقتی که شب و روز از جهت پایان محدود باشد، عقل میگوید از جهت آغاز نیز محدود خواهد بود، دلیل محدودیت پایان شب و روز این است که از هم جدا میشوند و سپری میگردند و سپس یکی پس از دیگری از نو پدید میآیند).
سپس فرمود: شما میگویید: جهان، قدیم است آیا این عقیده را به خوبی درک کردهاید یا نه؟
گروه منکر خدا: آری میدانیم که چه میگوئیم.
پیامبر: آیا میبینید که موجودات جهان باهم پیوند دارند و در بقاء و وجود نیاز به همدیگر دارند، چنانکه در یک ساختمان میبینیم، اجزاء آن ( از کاه و خاک و سنگ و آجر و آهک) با هم پیوند دارند و برای بقاء ساختمان به همدیگر نیاز دارند.
وقتی که همة اجزاء جهان چنین بود، چگونه میتوانیم آنها را قدیم و ثابت بدانیم[2] اگر براستی این اجزائی که به همدیگر پیوند و نیاز دارند، قدیم باشند، اگر حادث میشدند چطوری بودند.
گروه منکر خدا از پاسخ دادن درماندند، و نتوانستند معنی و آثار حدوث را بیان کنند زیرا هرچه میخواستند در معنی حدوث بگویند قهراً به همان موجوداتی که به عقیده آنها قدیم بود، تطبیق میکرد، از این رو، سخت سرافکنده شدند و گفتند به ما فرصت بده تا در این باره بیندیشیم.[3]
گروه بتپرست گفتند:
«ما معتقدیم بتهای ما، خدایان ما هستند، آمدهایم در اینباره بحث و گفتگو کنیم، اگر نظر شما با نظر ما موافق باشد معلوم است که سبقت و برتری با ما است وگرنه با تو دشمنی خواهیم کرد.»
پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ به آنها رو کرد و فرمود: «شما چرا از پرستش خدا رو گردانده و این بتها را میپرستید؟»
بتپرستان: ما به وسیله این بتها به پیشگاه خدا تقرب میجوئیم.
پیامبر: آیا این بتها شنونده هستند؟ و آیا این بتها از فرمان خدا اطاعت میکنند و به عبادت و پرستش او بسر میبرند؟ تا شما با احترام کردن به آنها، به پیشگاه خدا تقرب جوئید.؟
بتپرستان: نه اینها شنونده و فرمانبر و پرستش کنندة خدا نیستند!
پیامبر: آیا شما آنها را با دست خود نتراشیدهاید و نساختهاید؟.
بتپرستان: چرا، با دست خود ساختهایم.
پیامبر: بنابراین سازنده و صانع آنها شما هستند، سزاوار این است که آنها شما را بپرستند نه شما آنها را، وانگهی خداوندی که به مصالح و عواقب امور شما و به وظائف و مسئولیتهای شما آگاه و خبیر است، باید فرمان پرستش بتها را به شما بدهد در صورتی که خدا چنین فرمانی نداده است.
وقتی که سخن پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ به اینجا رسید، بتپرستان، با همدیگر اختلاف پیدا کردند.
عدّهای گفتند: خدا در هیاکل و کالبد مردانی که به صورت این بتها است حلول کرده است و منظور ما از پرستش و توجّه به بتها، احترامی از آن هیاکل است.
عدّه دیگر گفتند: این بتها را شبیه صورتهای اشخاص پرهیزکار و مطیع خدا از پیشینیان ساختهایم، اینها را به خاطر تعظیم و احترام خدا میپرستیم!
دستة سوّم گفتند: وقتی که خداوند آدم را آفرید و به فرشتگان فرمان داد آدم را سجده کنند، ما (انسانها) سزاوارتر بودیم که آدم را سجده کنیم و چون در آن زمان نبودیم و درنتیجه از این سجده محروم شدیم، امروز شبیه صورت آدم را ساختهایم آنرا بهعنوان تقرب به پیشگاه خدا سجده میکنیم تا محرومیّت سابق جبران گردد، چنانکه فرشتگان با سجده کردن آدم، به پیشگاه خدا تقرّب جستند.
و همانگونه که شما با دست خود محرابهایی ساختهاید و در آن بهقصد محاذات با کعبه سجده میکنید و در مقابل کعبه به قصد تعظیم و احترام خدا سجده و عبادت مینمائید ما هم در مقابل این بتها، در حقیقت احترام از خدا میکنیم.
پیامبر به هر سه دستهرو کرد و فرمود، همة شما راه خطا و انحراف را میپیمائید و از حقیقت دورید، آنگاه به نوبت و جداگانه متوجّه هر سه دسته شد و به ترتیب ذیل جواب فرمود:
نخست به دستة اوّل رو کرد و فرمود:
امّا شما که میگوئید، خداوند در هیاکل مردانی که به صورت این بتها بودند، حلول کرده، از این رو ما اینبتها را شبیه آن مردان ساختهایم و میپرستیم، شما با این بیان، خداوند را مانند مخلوقات تعریف کردهاید و او را محدود و حادث دانستهاید، آیا خداوند جهان در چیزی حلول میکند و آن چیز (که محدود است) خدا را در جوف خود میگنجاند؟ بنابراین پس چه فرقی است بین خدا و سایر اموری که در جسمها حلول میکنند مانند رنگ و طعم و بو و نرمی و غلظت و سنگینی و سبکی. روی این اساس چگونه میگوئید آن جسم که محل حلول واقع شده حادث و محدود است ولی خدا که در درون آن قرار گرفته، قدیم و نامحدود است، در صورتی که باید عکس آن باشد یعنی احاطه کننده، قدیم باشد و احاطه شده حادث باشد.
وانگهی چگونه ممکن است خداوندی که همیشه قبل از موجودات جهان مستقل و غنی بوده، و قبل از محل وجود داشته، نیاز به محل داشته باشد، و خود را در آن محل قرار دهد.
و نظر به اینکه شما باعقیده به حلول خدا در موجودات، خدا را همچون صفات موجودات، حادث و محدود فرض کردید، لازمة این فرض این است که وجود خدا قابل تغییر و زوال است، زیرا هر چیزی که حادث و محدود باشد، قابل تغییر و زوال است.
و اگر شما معتقدید حلول کردن موجب تغییر و زوال نیست، باید اموری همچون حرکت، سکون، رنگهای مختلف سیاه و سفید و سرخ و... را نیز موجب تغییر و زوال ندانید، سپس بگوئید رواست که هرگونه عوارض و حالات بر وجود خدا عارض گردد و در نتیجه خدا را همچون موجودات محدود و حادث، توصیف کنید و شبیه مخلوقات بدانید.
وقتی که عقیدة حلول خدا در میان هیاکل، بیاساس و پوچ بود، بتپرستی هم به این عقیده مبتنی است، طبعاً باطل و بیاساس خواهد بود.
بتپرستان در برابر سخنان مستدل و منطقی پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ در ماندند گفتند به ما مهلت بده تا در این باره بیندیشیم.
گروه مسیحیان گفتند:
«ما معتقدیم که حضرت عیسی ـ علیه السّلام ـ پسر خدا است، و خدا با او متّحد شده، به حضور شما آمدهایم در این باره، مذاکره کنیم، اگر از ما پیروی کنی و با عقیدة ما موافق باشی، ما در این عقیده از تو پیشی گرفتهایم و در صورت مخالفت، طبعاً با شما مخالف خواهیم بود.»
پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ به آنها رو کرد و گفت: شما میگوئید خداوند قدیم، با پسرش حضرت مسیح متّحد شده است، منظورتان از این سخن چیست؟ آیا منظورتان این است که خدا از قدیم بودن، تنزّل کرده و یک موجود حادث (نوپدید) شده و با موجود حادثی (عیسی) متحد گشته یا به عکس، عیسی که موجود حادث و محدود است ترقی کرده و با پروردگار قدیم، یکی شده، و یا منظور شما از اتّحاد، از جهت احترام و شرافت حضرت عیسی ـ علیه السّلام ـ است؟!
اگر سخن اوّل را بگویید یعنی وجود قدیم مبدّل به وجود حادث شده اینکه محال است، زیرا از نظر عقلی محال است یک شیءازلی و نامحدود، حادث و محدود گردد.
اگر سخن دوّم را بگوئید، آن نیز محال است، زیرا از نظر عقلی تبدیل شیء محدود و حادث به شیء نامحدود و ازلی، محال است. و اگر سخن سوّم را بگویید، معنی سخن سوّم این است که عیسی مانند سایر بندگان حادث است ولی بندة مورد احترام و ممتاز خدا است در این صورت نیز متحد و برابر بودن خدای قدیم با عیسی قابل قبول نخواهد بود.
گروه مسیحی: چون خداوند، حضرت مسیح ـ علیه السّلام ـ را مشمول امتیازات خاصّی کرده است، و معجزات و امور عجیبی را در اختیار او قرار داده، از این رو او را بهعنوان پسر خود برگزیده است، و این پسر بودن به خاطر شرافت و احترام به اوست!
پیامبر: «عین این مطلب را در گفتگو با گروه یهود داشتیم و شنیدید که اگر بنا باشد خدا عیسی را بهخاطر امتیازش پسر خود بداند، کسانی را که مقام بالاتر از عیسی دارند یا در ردیف عیسی هستند باید پدر یا استاد یا عموی خود بداند...»
گروه مسیحی، در برابر این اشکال جوابی نداشتند، نزدیک بود که از گردونة بحث خارج گردند که یکی از آنها گفت:
آیا شما ابراهیم را «خلیل خدا» (دوست خدا) نمیدانید؟».
پیامبر: آری میدانیم.
مسیحی: بر همین اساس ما هم، عیسی را «پسر خدا» میدانیم، چرا ما را از این عقیده منع میکنید؟
پیامبر: این دو لقب، باهم تفاوت دارند، کلمة خلیل در اصل لغت از «خلّه» (بر وزن ذرّه) گرفته شده به معنی فقر و نیاز است، نظر به اینکه حضرت ابراهیم بینهایت به خدا متوجّه بود، و با عفّت نفس و بینیازی از غیر، خود را تنها فقیر و نیازمند درگاه خدا میدانست، خدا او را «خلیل» خود دانست، شما بهخصوص داستان آتش افکندن ابراهیم را به نظر بیاورید. وقتی که (به دستور نمرود) او را در میان منجنیق گذاشتند تا در دل انبوه آتش بیفکنند، و جبرئیل از طرف خدا به سوی او آمد و در فضا با او ملاقات کرد، به او گفت از طرف خدا آمدهام ترا یاری کنم، ابراهیم به او گفت من نیازی به غیر خدا ندارم، یاری او برای من کافی است، او نیکو نگهبان است، خداوند از این رو او را «خلیل» خود نامید، خلیل یعنی فقیر و محتاج خدا و بریده از خلق خدا.
و اگر کلمة خلیل را از مادة «خِلّه» (بر وزن پِلّه) بدانیم به معنی تحقیق در خلال معانی و توجّه به اسرار و رموز حقایق و آفرینش است، در این صورت ابراهیم، خلیل بود، یعنی به اسرار و لطائف آفرینش و حقایق امور آگاه بود، و چنین معنی، موجب تشبیه مخلوق به خالق نمیگردد، از این رو اگر ابراهیم، تنها محتاج خدا نمیشد، و آگاه به اسرار نبود، خلیل نیز نبود، ولی در موضوع توالد و تناسل، بین پدر و پسر، رابطة و پیوند ذاتی هست، حتّی اگر پدر، پسر را از خود براند و پیوندش را از او قطع کند، باز او پسر اوست، و پیوند پدری و پسری دارند.
وانگهی اگر دلیل شما همین است که چون ابراهیم، خلیل خدا است، پس عیسی پسر خداست، بنابراین بگوئید موسی نیز پسر خدا است، بلکه همانگونه که به گروه یهود گفتم، اگر بنا است درجة مقام افراد باعث این نسبتها شود، بگوئید موسی، پدر، استاد، عمو، رئیس و مولای خداست... ولی هیچگاه چنین نمیگوئید.
یکی از مسیحیان گفت: در کتاب انجیل که بر حضرت عیسی ـ علیه السّلام ـ نازل شده آمده که حضرت عیسی گوید: «من به سوی پدر خود و پدر شما میروم» بنابراین در این عبارت عیسی خود را، پسر خدا معرفی کرده است!
پیامبر: اگر شما کتاب انجیل را قبول دارید، طبق این سخن عیسی، باید همة مردم را پسر خدا بدانید، زیرا عیسی میگوید: «من به سوی پدر خود و پدر شما میروم» مفهوم این جمله این است که هم من پسر خدایم هم شما.
از طرفی این عبارت، سخن شما را که قبلاً گفتید (در مورد اینکه چون عیسی دارای امتیازات و شرافت و احترام خاصّی است، خداوند او را بهعنوان پسر خود خوانده است) مردود میشمرد، زیرا حضرت عیسی در این سخن تنها خود را پسر نمیداند بلکه همگان را پسر خدا میداند.
بنابراین، ملاک پسر بودن، امتیازات و ویژگیهای فوقالعادة عیسی نیست، زیرا سایر مردم در عین اینکه فاقد این امتیازات هستند، از زبان عیسی بهعنوان پسر خدا خوانده شدهاند. بنابراین به هر شخص مؤمن و خدا پرست میتوان گفت: او پسر خدا است، شما سخن عیسی رانقل میکنید ولی برخلاف آن سخن میگوئید.
چرا شما واژة «پدر و پسر» را که در سخن عیسی ـ علیه السّلام ـ آمده بر غیر معنی معمولی آن حمل میکنید، شاید منظور عیسی ـ علیه السّلام ـ که میگوید: «من به سوی پدر خود و پدر شما میروم» همان معنی معمولیاش باشد یعنی من به سوی حضرت آدم و نوح که پدر همه است میروم و خداوند مرا نزد آنها میبرد، آدم و نوح پدر همة ما است، بنابر این چرا از معنی ظاهری و حقیقی الفاظ دوری کنیم و برای آن معنای دیگر اتخاذ نمائیم؟!
گروه مسیحی، آنچنان مرعوب و محکوم سخنان مستدل پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ شدند که گفتند: ما تا امروز کسی را ندیده بودیم که این چنین ماهرانه با ما مجادله و بحث کند که تو با ما کردی، به ما فرصتی بده تا در اینباره بیندیشیم.
گروه یهودی گفتند:
«ما معتقدیم که «عُزَیز» پیامبر[4] پسر خدا است آمدهایم در این مورد با شما مباحثه کنیم، اگر در این مباحثه، حق با ما شد، و شما نیز با ما هم عقیده شدید که در این جهت بر شما پیشی گرفتهایم و اگر با ما موافقت نکنی مجبور هستیم با تو مخالفت و دشمنی کنیم».
پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ: آیا شما میخواهید من بدون دلیل، سخن شما را قبول کنم؟
گروه یهود: نه.
پیامبر: دلیل و منطق شما در مورد اینکه «عُزَیز» پسر خدا است چیست؟
گروه یهود: کتاب تورات به طور کلی از میان رفته بود، و کسی قدرت احیای آن را نداشت، عزیر آن را زنده کرد، از این رو میگوئیم او پسر خدا است.
پیامبر: اگر این منطق، دلیل بر پسر خدا بودن عُزیر باشد، حضرت موسی که آورندة تورات است، و دارای معجزات بسیار میباشد که خود شما به آن اعتراف دارید، سزاوارتر است که پسر خدا یا بالاتر از آن باشد! پس چرا دربارة موسی که مقام عالیتر داشت چنین نمیگوئید؟
وانگهی آیا منظور شما از پسر بودن این است که او مانند پدران و پسران دیگر از راه ازدواج و آمیزش، متولد شده است، در این صورت شما خدا را همچون یکی از موجودات مادّی و جسمانی و محدود جهان قرار دادهاید، لازمة این سخن این است که برای خدا، آفریدگاری تصوّر کنید و او را محتاج به خالق دیگر بدانید.
گروه یهود: منظور ما از پسر بودن عُزیر، و ولادت، این معنی نیست زیرا همان گونه که فرمودید این معنی، سر از کفر و جهل بیرون میآورد، بلکه منظور ما از نظر شرافت و احترام است، چنانکه مثلاً بعضی از علمای ما به یکی از شاگردان ممتاز خود که میخواهد او را بر دیگران ترجیح دهد به او میگوید: «ای پسرم» یا «او پسر من است» معلوم است که این پسر بودن، بر اساس آمیزش و ولادت نیست زیرا آن شاگرد، بیگانه است و خویشاوندی با استادش ندارد، همچنین خداوند بهعنوان احترام و شرافت عُزیر، او را پسر خود خوانده است و ما هم از این رو به او «پسر خدا» میگوئیم.
پیامبر: پاسخ شما همان است که قبلاً گفتم، که اگر چنین منطقی موجب شود ما عزیر را پسر خدا بدانیم، سزوارتر است کسی را که از عزیر بالاتر است مثل حضرت موسی را پسر خدا بدانیم.
خداوند گاهی افراد را به وسیلة دلائل و اقرار خودشان محکوم میکند، دلیل و اقرار شما، حکایت از آن دارد که شما دربارة موسی ـ علیه السّلام ـ بیش از آنچه دربارة عزیر میگوئید بگوئید، شما مثل زدید و گفتید: یکی از بزرگان و اساتید به شاگردش که هیچگونه خویشاوندی با او ندارد از روی احترام میگوید: «ای پسرم» یا «او پسر من است»، بر این اساس روا میدارید که او به شاگرد محبوبتر دیگرش بگوید: «این برادر من است» و به دیگری بگوید «این استاد و شیخ من است» یا «این پدر و آقای من است» همة این تعبیرات بهعنوان شرافت و احترام است، هرکه احترام بیشتر دارد، با تعبیرات بالاتر خوانده شود، در این صورت باید شما روا بدانید که گفته شود: موسی برادر خدا است یا استاد یا مولا و یا پدر خداست زیرا مقام موسی از عزیر بالاتر است.
اکنون میپرسم آیا شما جایز میدانید که موسی ـ علیه السّلام ـ برادر خدا یا پدر یا عمو یا استاد یا مولا و رئیس خدا باشد، و خدا بهعنوان احترام موسی به او بگوید: ای پدرم، ای استادم، ای عمویم، ای رئیسم و....؟
گروه یهود، از پاسخ درماندند، در حالی که حیران و وازده شده بودند اظهار کردند «اجازه بده در این باره تحقیق و فکر کنیم!»
پیامبر: البتّه اگر شما با قلبی پاک و خالص و پر از انصاف در این باره بیندیشید، خداوند شما را به حقیقت راهنمایی خواهد کرد.
پینوشت:
[1] ـ به عبارت روشنتر: با توجّه به جدائی شب و روز، پس از گذشته هر کدام، آنچه در زمان بعد، پیش میآید و سبقت میگیرد، حادث است.
[2] ـ یعنی نیاز آنها به همدیگر دلیل حدوث است.
[3] ـ نخست بر این اساس که «نیافتن، دلیل نبودن نیست» عدم مشاهدة حدوث، دلیل بر ازلیت نیست چنانکه عدم مشاهدة فناء، دلیل ابدیّت نمیباشد. دوم , ممکن است ما از راه حدوث فعلی، استدلال به حدوث غایب از سنخ حدوث فعلی کنیم، مانند حدوث فعلی شب و روز که حکایت از حدوث آن در گذشته و آینده نیز میکند. سوم , حکم به محدود بودن حدوث ـ هر چند که افراد آن بسیار باشد. چهارم , نیاز همة اجزاء موجودات جهان به همدیگر و پیوند آنها، دلیل حدوث آنها است، زیرا محال است که شیء قدیم، به چیزی نیاز داشته باشد.
[4] ـ عُزَیز از پیامبران بنیاسرائیل بعد از حضرت موسی ـ علیه السّلام ـ است که در حملة بختالنصر به بیت المقدس، اسیر شد و به شهر بابل (حدود بغداد) تبعید گردید، وی در حدود صد سال در زمان سلطنت پادشاهان هخامنشی، در بابل مشغول دعوت و تبلیغ و تربیت بنیاسرائیل بود. تا اینکه در سال 458 قبل از میلاد با عدّهای از بنیاسرائیل به اورشلیم مسافرت کرد و در آنجا کتاب تورات و احکام آنرا که در میان بنیاسرائیل به کلی فراموش شده بود و اثری از آن باقی نمانده بود، دوباره زنده و اصلاح کرد، سرانجام در سال 430 قبل از میلاد از دنیا رفت، از آنجا که یهودیان و بنیاسرائیل او را بسیار دوست داشتند، پس از مرگ دربارة او سخنان بسیاری گفتند تا حدی که گفتند: او «پسر خدا» است. ولی این عقیده اکنون طرفدار ندارد و از بین رفته است .
منبع: مرکز مطالعات شیعه
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}